یادش بخیر آن شب هایی که بر سر سربند یا زهرا(ع )دعوا بود،آن قمقمه های آبی که بعد از عملیات هنوز دست نخورده بود، آن پلاک هایی که زودتر از صاحبانشان گمنام شده بودند وآن سکوت های معنادار پشت بیسیم.
در طول این هشت سال چه بچه هایی که شهید شدند تا یکی از مقامات معنویشان لو نرود،جان می دادند و زیر بار ریاست های دنیایی نمی رفتند ، مفقود الاثر می شدند تا اسیر شهوت نگردند.آنهایی که بالا بودند اما پایین می آمدند تا از تنهایی ما بکاهند و زیبایی تواضع را به ما نشان بدهند،عارف بودند اما اصطلاحات عرفانی خرج نمی کردند،دکان عرفان نمی زدند و تئاتر کرامت بازی نمی کردند.نفس که می کشیدند هوای نمناک گریه به صورتت می خورد.
آری آنها رفتند و ما ماندیم. ما ماندیم و انباری از درد ،ما ماندیم و یک کوله پشتی پر از خاطره.دیگر توان ماندن نیست.دلم برای جبهه تنگ شده است .آنجا مقابل آسمان می نشینیم و زمین را مرور می کنیم و به اندازه چندین چشم معجزه می بینیم. چقدر تماشای جبهه ها زیباست. افسوس ، افسوس که معنویات رو به فراموش می روند و خوشا به حال کسانی که زیرکی کردند و سهمی از آن بر چیدند.سنگرها ییلاق های تفکرند و یک جرعه از آن نوشیدنی های صلواتی جبهه ها عطش را فرو می نشاند.
حماسه های پرشور جنگ تحمیلی و صحنه های شگرفی که رزمندگان پرتوان سپاه توحید در دفاع از انقلاب و میهن اسلامی در جای جای جبهه های نبرد حق علیه باطل؛ از کوهستانهای صعب العــبور و سر به فلک کشیده غرب تا دشتهای تفتیده جنوب و آبهای گرم خلیج فارس آفریدند : آنچنان پرشکوه و پرتوان و سرشار از عشق و ایثار و شجاعت است که هیچ قلم و زبانی را یارای بازگو کردن آن نیست.
ومن گم کرده ام راه جنون را
طریقعاشقی، دریای خون را
تمامشعرهایمقطرهاشکی ست
مگربنشانداین سوزدرون را
وبیچاره دلم تسلیم من شد
گرفتم دامن دنیای دون را
میاندشتفکهچشممندید:
عروج ذرهای خاک زبون را
شقایقاینگاهتسرخوشیرین
دعـاکن تا بسازم بیستـون را
شعر از وبلاگ :شاهد
ای شلمچه بگو سرخی خورشید سر زمینت از چیست؟مگر خورشید را در تو سر بریدند که آسمانت به رنگ برکه های خون شهیدان است؟ مگر سروها را به خاکت کمر شکسته اند که خاکت آرامگاه نخل های نگون گشته است؟
ای اروند بگو از چه این سان نام وحشی به خود گرفته ای؟آیا وحشیگری تو به خاطر بلعیدن یاس ها و نسترن ها نیست؟ مگر خون آلاله ها چه داشت که هر چه بیشتر نوشیدی تشنه تر شدی؟
خدایا ،سراسر زندگیم آکنده از درد است و این گران بهاترین سرمایه زندگی من است.نگاه و احساس من با درد آشناست.درد چنان با وجودم عجین گشته است که تحمل دوری از آن را ندارد.
خدایا، تو را سپاس می گویم که این نعمت عظیم را بر من ارزانی داشتی و آن را وسیله سعادت من قرار دادی .با آن که مردم از درد گریزانند ولی آرامش وجود من وابسته با آن استو آن درد عشق ولایت و شهادت است و تنها دردی است که درمانش را نمی طلبم که بسیاری خواهند گفت دیوانه و راست خواهند گفت که در عشق ولایت و شهادت دیوانه ترینم.
خوشا به حال پاهایی که پیش از صاحبانشان به بهشت قدم گذاشتند یاد کمرهایی که در راه خدا تا به آخر بر صندلیهای چرخدار تکیه زدند، دستهایی که به عباس (سلام ا... علیه) پیوستند، بدنهایی که پر از تیر و ترکش شدند، چشمهایی که رفتند و بصیرت را به ارمغان آوردند بخیر، یاد بدنهایی که بی سر به خاک سرگذاشتند، سرهایی که پودر شدند و ذره ذره به ابدیت پیوستند وجنازههایی که هرگز تشییع نشدند و در خلسة سکوت، هم صحبت نیزار شدند
شلمچه
ایستگاه مردان آسمانی
ای جایگاه مردان بی ادعا
ای معراج پرستوهای عاشق
ای کربلای شهیدان ایران
چه گرم و محکم پیکرهای دوستانم را در آغوش کشیده ای
و چقدر کامل مفهوم عشق را احساس می کنی.
ای قدمگاه مردان عاشق
مرا بخوان به سوی خود بخوان
ای شهر خون شهیدان، آنقدر تو را دوست دارم که برای دیدن دوباره ات لحظه شماری می کنم.